۱-سال ۱۳۷۲،فرهاد آییش که تازه به ایران آمده بود نمایش « هفت شب با مهمان ناخوانده » را با بازی خودش و علی نصیریان به روی صحنه میبرد.با دیدن علی نصیریان، که در نقش یک عاقله مرد بازنشسته بازی می کند که قرار است پیامی وصیت مانند را برای فرزند دوستش که در آمریکا زندگی میکند ببرد،یه یاد آقای هالو( ساخته ی مهرجویی، بابازی علی نصیریان) می افتم. آیا این پیرمرد باز نشسته، آقای هالو نیست که پیر شده؟ بیست سال بعد ،فرهاد آییش دوباره این نمایش را اجرا میکند، و من با دوست عزیزی به دیدن این نمایش خاطره انگیز میروم، و دوست عزیز در بروشور جمله ای از آییش را نشانم میدهد: دلم میخواست ببینم آقای هالو الان چه میکند!
شاید سی سال از زمانی که تلویزیون سه گانه ی« دنیای اپو» ساخته ی ساتیا جیت رای را نمایش داد میگذرد. تصویر گنگی از آن به یاد دارم، اما در خیالم این آقای فرناندز میتواند اپو در آستانه ی پیری باشد، اپوی میانسال.اما چرا دوست دارم این همانی بین این دو شخصیت باشد؟ شاید به خاطر عشق ، شاید به خاطر بازنشستگی ، شاید هم به خاطر دوست داشتنی بودنشان.درنمایش آییش، پیرمرد اتفاقی با دختری که با آییش رابطه ی عاشقانه دارد هم صحبت میشود، و در جایی پشت تلفن به او میگوید« دخترجان، به گمانم ایشون( آییش) شیییفته ی شما هستن!»
در نمایش ما نه دختر را میبینیم، و نه حتی صدایش را میشنویم.عاشقانگی این رابطه خلاصه میشود در کلام نصیریان، در کشیدگی حرف «ی» در واژه ی شیفته.
و در این فیلم، عشقی ندیده و نشنیده.حتی کلام عاشقانه ای هم رد و بدل نمیشود! و همه چیز خلاصه میشود در جمله ی « اگر من با تو به بوتان بیایم چه؟» من مشکلی با نشان دادن« معاشقه به مثابه ی عشق» ندارم. اما به یقین این سکوت سمعی_بصری،رنگ عاشقانگی بیشتری دارد.
۲- گفتم خاطره بازی، باز یک دیالوگ از داود رشیدی در سریال عطر گل یاس را به یاد می آورم:« میدونی چرا غروبها دل آدم در جوش و خروشه؟، چون آدم کامل از روز نبریده، و کامل به شب نپیوسته، این وسط ویلون و سرگردونه!»( نقل به مضمون)
در طبیعت، نوعی ریاضیات حاکم است. الگوهای رفتاری کوچک در دورهای بزرگ تکرار میشوند، مثل گردش، از هسته ی اتم تا ماه به دور زمین،تا چرخش کاینات..
جامعه ی هند، مانند بسیاری از کشورها در حال تحول است، و تحول مانند غروب، از جایی نبریده و به جایی نپیوسته.مانند میانسالی! از همین روست که بعد از بلوغ، میانسالی را سن بحرانی برای انسان میدانند، سرگشته میان جوانی و پیری.
نگاه کنید به آقای فرناندز، که احساس پیری میکند، چون در تراموا جوانها جای خود رابه او تعارف میکنند، چون بوی حمام پدر بزرگش به یادش می آید، و نگاه کنید به آقای فرناندز، در قطار ناسیک دست خود را با دست پیرمرد همسفرش مقایسه میکند. و نگاه کنید به جامعه ی هند، آنهم در گیر سنت که هنوز کاستهای ثابت و ثبت شده وجود دارند، در عین حال پدر عروس فراری، به ازدواج دخترش با یک آدم یتیم و لاجرم بی طبقه به شرط شغل خوب تن میدهد. گویی حلقه ی زنجیری ، شکسته است: سیستم غذا رسانی که عالمی را حیرت زده کرده، یک جا خطا میکند! یک خطا، فقط یک خطا کافیست که راهی باز شود. داستان پاشنه ی آشیل_ چشم اسفندیار بیهوده نیست، اگر همه چیز درست باشد جز یک نقطه، آن یک نقطه میتواند نقطه ضعفی برای همه جا باشد.( این را با کیان در پادکست همدلم)
آیا در این فیلم، غذا رسانی بی عیب و نقص محملی شده برای اینکه عشق حلقه ای از زنجیر را بشکند؟ آیا عشق ممنوعه ی فرناندز، و شیخ، هند را به دنیای نو رهنمون میشود؟ قطاری با مسیر غلط، به جایی درست؟
۳- چندان به مردانه- زنانه بودن اعتقاد ندارم.اما چگونه بود که در این پادکست، با وجود اختلاف سنی نسبتا زیاد، با کیان همدل بودم؟ شاید بشود گفت من در شرایط فرناندز هستم،و کیان در شرایط شیخ( منظورم شرایط سنی است)
و دغدغه هایی که اگر خودمان نداریم، برایمان قابل درک است..
فرناندز در سکوت دنبال خاطره هایش است، کوچه ای که تغییر کرده، اما همچنان بیمارستان قدیمی را در خود دارد. خاطره بازی هم شاید از عوارض میانسالی باشد!
و چرا یاد شعر شهریار نیفتم؟ در کوچه در جواب فرزند که از سرگشتگی پدر میپرسد که دنبال چه میگردی؟ دری را نشان میدهد: صفای پدرم را…
جذابیت دنیای نو، و حسرت صفای گذشته.
بحران بلوغ، بحران میانسالی، بحران سرگشتگی میان سنت و تجدد.