نگاهی متفاوت به بازی تاج و تخت (اختصاصی بهرام)

۱-بازی تاج وتخت را ندیدم. نتوانستم خود را راضی کنم که زمان ۲۵یا۳۰ فیلم را اختصاص بدهم به دیدن یک سریال، و صد البته مطمئن هستم این سریال بسیار خوش ساخت و دیدنی است. اما ۶۰ ساعت!!

چند سالی پیش از این، به دلیل قرار گرفتن در کنار خانواده، سریالهای lostو ۲۴ را دیدم. آنها هم هر کدام شش، هفت فصل داشتند و هر فصل ده دوازده قسمت.

آنچه در باره ی این سریالها جالب بود، کشش فوق العاده ی آنهاست، و چفت و بست محکم داستانهایشان، که گویا سریال بازی تاج و تخت هم چنین است. راستی چطور میشود شصت قسمت سریال، اینهمه داستان بی عیب و نقصی داشته باشد؟ آنجا که گاه بزرگان سینما در فیلمنامه ای یک ساعت و نیمه، خطا دارند…

۲- بارها فکر کرده ام که چه ذهن دقیقی دارد آگاتا کریستی!هرکول پوآرو اش را در داستانهای عجیب میفرستد و رمز گشایی میکند، و چگونه اینهمه نکات ریز را  در آخر داستان درست در می آورد؟ چه زیبا چفت وبست داستان را به هم جور میکند..

وبعد، از خود میپرسم چگونه است که آگاتا کریستی با آن ذهن خلاق، هیچگاه جایگاه فریدریش دورنمات را نداشت؟ (داستانهای پلیسی دورنمات برخلاف آگاتا کریستی به جای چند لایه ی رمز چند لایه روانکاوانه دارند)

۳-نه اینکه در ادبیات صاحب نظر باشم. اما برای دانستن جایگاه «بینوایان» چندان نیازی به تخصص نیست، چراکه  بسیاری متفق القولند بینوایان در شمار بزرگترین رمانهای دنیاست. (این را میشود از اقتباسهای بیشمار برای فیلم و نمایشنامه از این رمان بزرگ استنباط کرد.)

امیل زولا، که در روزگاری نزدیک به زمان ویکتور هوگو میزیسته، باری چنین گفته بود: «زمانی که رمان ژرمینال مرا بخوانید، خواهید دید که عصر دروغهای ویکتور هوگویی به پایان رسیده..»

دروغهای ویکتور هوگویی؟ برای من، که بعضی جملات این رمان بزرگ حالت ضرب المثل را داشت و بعضی داستانهایش نصب العین زندگی ام بود، این جمله ی امیل زولا بسیار گران می آمد. اما نیک که  بی اندیشیم، چندان بیراه نگفته.. از همان کودکی این که چرا در زندگی ژان والژان هیچ زنی نبوده برایم پرسش بود و پاسخ پدر  قانعم نمی کرد:

« وقتی عالیجناب اسقف روح ژان والژان را خرید و شمعدانهای نقره را به او داد،  ژان والژان مانند عیسی مسیح شد و دیگر سراغ زنان نرفت»

آیا این تفسیری درست است؟ بر فرض درست بودن این تفسیر، آیا این همان دروغ ویکتورهوگویی نیست که امیل زولا می‌گوید؟

۴-اگر به من بود میگفتم دروغهای چارلز دیکنسی. در دایره ی داستانهای دیکنس، در دنیای به این گل گشادی، آخر داستان همه قوم خویش هم میشوند…(هر چند که بینوایان هم کم و بیش  هم به این عارضه ی داستانی دچار است) برای من دروغهای دیکنسی- هوگویی در این سریالها که دیدم بسیار بودند: « اوه اوه، فهمیدی چی شد؟ این که فلان عدد رو وارد نکرده ، دلیل فلان اتفاق بود!  اوه اوه اوه، فلانجا که فلان جور شد، همین فلانی در زمانی دیگر پشت اتفاق بوده!اوه اوه اوه..(در سری lost)و یا چندین اوه اوه دیگر در سریال ۲۴ «دیدی،فلانی که فکر میکردیم فلان جاست، همونی بوده که فلان موقع فیسار جا بوده و بمب رو ترکونده!»

۵- برگردیم به این که چرا آگاتا کریستی با آن ذهن پیچیده ی پلیسی نویسی اش، هیچگاه فردریش دورنمات نشد. به طرز عجیبی گمان میکنم به همان علت که اسکافی، هیچگاه سعدی نشد! مسلما کمتر کسی اسم اسکافی را شنیده، با اینکه قصیده های بسیاری  سروده و در کمال قدرت. به قول زنده یاد ایرج:

«در پنج زبان افصح ناسم خوانند

به علی من کرتم، شیوه ی گفتار کنم..»

روش آگاتا کریستی، اسکافی، و شاید دیکنس، ساختن قالبی است که نامها و جایها را در آن میریزند، وحاصل همیشه همان قصه است. میگویید نه؟ دیوید کاپرفیلد را مقایسه کنید با الیور تویست..

(خطر اسپویل, اگر سریال بازی تاج و تخت را ندیده اید، قسمت آخر را نخوانید)

۶-گفتم که بازی تاج وتخت را ندیدم. اما چند شب پیش، فرزندم که بسیار به این سریال علاقه دارد، با هیجان آمد و گفت: راستی! جان اسنو حرام زاده نبوده، پسر فلانی بوده و تارگارین! (تارگارین؟ درست نوشتم؟)

فی الفور یاد الیور تویست دیکنس افتادم« خاله جان، خاله رز عزیزم، اینهمه مدت تویی که میدیدمت و در کنارم بودی خاله ی عزیز من بودی و من نمیدانستم؟!

و این جمله ی الیور تویست انگیزه ای شد برای این شبه نقد ۶ اپیزودی…